قل هذه سبیلى ادعو الى الله على بصیرة انا و من اتبعنى.
(سوره یوسف آیه 108)
در این فصل صرف نظر از کلیه مباحث گذشته در باره ولایت على علیه السلام و بدون استناد بآیات و روایات وارده فقط به بحث عقلى و استدلالى پرداخته و نتیجه را بمعرض قضاوت بى طرفانه میگذاریم؟
در اینکه خود پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله صاحب وحى و قرآن بوده و عالم برموز آفرینش و اولین شخصیت بشرى از نظر کمال و اخلاق بود میان تشیع و تسنن اختلافى نیست.
اکنون میگوئیم جانشین پیغمبر صلى الله علیه و آله پس از آنحضرت هر کسى باشد لا اقل باید آدم درستکارى باشد.براى اینکه بنفع حریف سخن گفته باشیم از کلیه شرایط لازمه امامت صرف نظر کرده و فقط درستکارى را ملاک عمل قرار میدهیم زیرا کسى که درستکار هم نباشد اصلا شایستگى دخالت در هیچ کار مردم را ندارد چه رسد باینکه در مسند پیغمبر بنشیند و البته این سخن مورد قبول تمام مردم روى زمین خواهد بود بدلیل اینکه اصل بر اینست که همه مردم درستکار باشند حال اشخاص عادى فاقد صفت مزبور شدند چندان مهم نیست اما بر خلیفه مسلمین یعنى بر کسى که ادعاى جانشینى پیغمبر را داشته و مسند آنحضرت را اشغال کرده است فرض و حتم است که امین و درستکار باشد و این امانت و درستکارى تنها در مورد خلیفه بلا فصل نیست بلکه شرط دائمى و اصلى خلافت است که تمام جانشینان پیغمبرباید صدیق و امین باشند،از نشانهها و علائم درستکارى اینست که شخص امین بحق خود قانع بوده و بحقوق دیگران تجاوز نمیکند.از طرفى اگر چیزى یا مقام و عنوانى تماما و فى نفسه مورد ادعا و تصاحب دو نفر قرار گیرد نظر بمحال بودن اجتماع ضدین نمیتوان ادعاى هر دو نفر را صحیح دانست.
مثلا اگر دو نفر (در زمان واحد) هر یک جداگانه ادعاى مالکیت ششدانگ خانهاى را داشته باشند و یا ادعاى ریاست یک کارخانه و یا مدیریت شرکتى را بکنند نمیتوان سخن هر دو را صحیح دانست زیرا ششدانگ خانه یا مال اولى است و یا متعلق بدومى است و رئیس کارخانه و مدیر شرکت نیز یکى از آندو تن خواهد بود و هر دو نفر در ادعاى خود صادق نمیباشند (1) .
اکنون پس از تمهید این مقدمات به بیان مطلب مىپردازیم.
اختلافى که پس از رحلت رسول اکرم در میان امت اسلام بوجود آمد (اگر چه این اختلاف در زمان حیات آنحضرت نیز بالقوه وجود داشته است) مسأله خلافت و جانشینى پیغمبر صلى الله علیه و آله بود بعقیده تشیع خلیفه بلا فصل على علیه السلام است و بعقیده تسنن ابو بکر اولین جانشین پیغمبر است یعنى على علیه السلام مدعى بود که مقام امامت منصب الهى است و رسول اکرم صلى الله علیه و آله بامر الهى مرا بجانشینى خود تعیین و معرفى نموده است ابو بکر نیز بنا بعقیده خود و بحکم اجماع سقیفه این مقام را حق خود میدانست!و ما قبلا ضمن تمهید مقدمات ثابت کردیم که بنا بمحال بودن اجتماع ضدین نمیشود ادعاى هر دو نفر صحیح باشد و ناچار یکى از آن دو در ادعاى خود کاذب بوده و در نتیجه خلافت بلا فصل حق او نخواهد بود و این مسأله مانند یک مسأله ریاضى حل شده است که دو جواب مختلف پیدا کرده است یعنى بعقیده تشیع خلیفه بلا فصل على علیه السلام بوده و ابو بکر در دعوى خود کاذب است و بعقیده تسنن ابو بکر بحکم اجماع خلیفه اول میباشد.آنانکه اندک اطلاعى از ریاضیات مقدماتى دارند میدانند که در حل مسائل ریاضى براى حصول اطمینان از صحت حل آن پس از بدست آوردن جواب مسأله آنرا با مفروضات مسأله تطبیق و عمل میکنند اگر درست در آمد حل آن مسأله صحیح بوده و الا غلط میباشد.
براى روشن شدن مطلب یک مسأله ساده اعمال اربعه را ذیلا حل نموده و سپس بتوضیح مىپردازیم .
مسأله:
بزازى 50 متر پارچه خرید از قرار مترى 40 ریال،موقع فروش 20 متر آنرا مترى 45 ریال فروخت تعیین کنید بقیه پارچه را مترى چند بفروشد تا جمعا 340 ریال سود برد؟
حال فرض کنید دو نفر محصل این مسأله را حل کرده و جواب آنرا یکى 48 ریال و دیگرى 60 ریال در آورده است و چنانکه گفته شده مسلما نمیشود هر دو صحیح باشد و حتما یکى از این دو جواب غلط است و براى تعیین صحت و سقم آنها باید هر دو جواب را با مفروضات مسأله آزمایش کنیم تا هر کدام از آندو با مفروضات مزبور وفق داد صحیح بوده و الا آن جواب غلط خواهد بود.
اگر جواب اولى یعنى 48 ریال را آزمایش کنیم با مفروضات مسأله وفق میدهد زیرا بزاز 50 متر پارچه خریده و هر مترى 40 ریال پول داده پس جمع پرداختى بزاز دو هزار ریال (40 2000*50) میباشد و چون قرار است 340 ریال هم سود برد پس باید تمام پارچه را بمبلغ دو هزار و سیصد و چهل ریال (340 2340+2000) بفروشد.
از طرفى 20 متر از آن پارچه را مترى 45 ریال فروخته است پس پولى که از این بابت گرفته نهصد ریال (45 900*20) میباشد حال بقیه پول را که یکهزار و چهار صد و چهل ریال است (900 1440ـ2340) باید از بقیه پارچه که 30 متر (20 30ـ50) است بدست آورد در اینصورت باید مترى 48 ریال بفروشد زیرا (30 48:1440) پس این جواب کاملا درست است.اما اگر جواب دومى مسأله یعنى 60 ریال را حساب کنیم پول فروش بقیه پارچه یکهزار و هشتصد ریال (60 1800*30) میشود که با پول فروش 20 متر اولى دو هزار و هفتصد ریال (900 2700+1800) میشود و چون پرداختى بزاز را از آن کم کنیم سود بزاز بدست میآید که هفتصد ریال (2000 700ـ2700) میشود و این جواب دومى یعنى 60 ریال غلط است زیرا فرض بر این بود که بزاز 340 ریال سود کند نه 700 ریال.
اکنون جواب تشیع و تسنن را در حل مسأله خلافت بلا فصل که مانند مسأله ریاضى حل شده است با مفروضات آن مسأله که در مقدمه این فصل گفته شد آزمایش میکنیم تا ببینیم کدامیک از این دو جواب صحیح میباشد.
اگر عقیده تشیع را بپذیریم با مفروضات مسأله وفق میدهد زیرا بعقیده تشیع از دو نفر مدعى خلافت (على و ابو بکر) على علیه السلام راست میگفت و خلافت حق او بود و ابو بکر اجحاف میکرد و در نتیجه آدم درستکارى نبود که جانشین پیغمبر باشد لذا تشیع على علیه السلام را بخلافت بلا فصل پذیرفته و ابو بکر را در ادعاى خود کاذب و او را غاصب میداند.
اما چنانچه عقیده تسنن را که جواب دوم مسأله است بپذیریم با مفروضات آن وفق نمیدهد زیرا بعقیده اهل سنت اگر ابو بکر در ادعاى خود راستگو و صدیق بود در اینصورت باید بگویند على علیه السلام دروغ میگفت و میخواست بحق ابو بکر تجاوز کند در نتیجه على علیه السلام آدم درست کار و امین نبود که جانشین پیغمبر باشد.
ما از اهل سنت مىپرسیم در صورتیکه على علیه السلام درستکار و امین نبود و میخواست بحق ابو بکر تجاوز کند چرا پس از خلفاى ثلاثه بسراغ او رفتند و با هزار لابه و التماس او را خلیفه کردند؟
مگر در مقدمه نگفتیم که جانشین پیغمبر باید درستکار باشد و چنین جانشینى باید همیشه و در هر مقام درستکار باشد چه خلیفه اول شود چه خلیفه چهارم چه خلیفه دهم.پس مىبینیم که جواب اهل سنت با مفروضات مسأله جانشینى وفق نمیدهد و از طرفى چون على علیه السلام را بدرستکارى و در نتیجه بخلافت پذیرفتهاند و در اینمورد با شیعه اشتراک نظر دارند لذا ابو بکر خواه نا خواه از امر خلافت مردود و بر کنار خواهد بود.
بعضى از اهل سنت براى رهائى از این بن بست گفتهاند که خود على علیه السلام بخلافت ابو بکر راضى شد و با او بیعت نمود!
ما در پاسخ آنان گوئیم که اولا بطلان این سخن بسیار واضح و آشکار است زیرا برابر اخبار وارده از اهل سنت على علیه السلام را چند مرتبه اجبارا نزد ابو بکر بردند و حتى مدتى که حضرت زهرا علیها السلام در قید حیات بود آنجناب بیعت نکرد.
ثانیا بیعت باجبار دلیل رضایت نمیشود و از کلام آنحضرت معلوم میشود که این بیعت باجبار بوده و چارهاى جز این نداشته است چنانکه سابقا در خطبه شقشقیه بیان گردید که چگونه از خلفاى ثلاثه شکایت و تظلم نموده است و همچنین در خطبههاى دیگر نیز نا رضایتى خود را از آنها اظهار داشته است کما اینکه در خطبه 215 فرماید:اللهم انى استعدیک على قریش فانهم قد قطعوا رحمى و اکفؤا انائى و اجمعوا على منازعتى حقا کنت اولى به من غیرى.یعنى خدایا از تو یارى میطلبم بر قریش که رحم مرا قطع کردند و اساس خلافتم را بر هم زدند و براى منازعه با من اجماع نمودند و حقى را که من از دیگران بآن سزاوارتر بودم بردند .
و باز در خطبهاى که پس از بیعت با آنحضرت بالاى منبر ایراد کرده است فرماید:لا یقاس بال محمد صلى الله علیه و آله من هذه الامة احد و لا یسوى بهم من جرت نعمتهم علیه ابدا،هم اساس الدین و عماد الیقین،الیهم یفىء الغالى و بهم یلحق التالى،و لهم خصائص حق الولایة و فیهم الوصیة و الوراثة،الآن اذ رجع الحق الى اهله و نقل الى منتقله.یعنى کسى از این امت بآل محمد علیهم السلام مقایسه نمیشود و آنانکه پیوسته از نعمت (علم و هدایت) آنها بهرهمند میشوند با آنان برابرى نمیکنند،آنها اساس و پایه دین و ستون ایمان و یقین مىباشند،افراط گران باید بسوى آنها برگردند و عقب ماندگان و وا ماندگان بدانها ملحق شوند،خصایص امامت حق ایشان است و وصیت و وراثت پیغمبر در باره آنها است،الان (که من بخلافت رسیدهام) حق بسوى اهلش برگشته و بمحل خود نقل گردیده است. (خطبه 2)
فرض کنیم بنا بعقیده اهل سنت امامت موهبت و منصب الهى نیست پیغمبر صلى الله علیه و آله هم براى ملت اسلام جانشینى معین نکرده بود لذا انتخاب خلیفه باجماع مسلمین در سقیفه بنى ساعده واگذار شده بود.
اولا چون انتخاب جانشین پیغمبر مربوط بکلیه مسلمین بود بایستى تمام قبائل مسلمان عرب در آن شورى شرکت میکردند تا عقیده و نظریه اکثریت معلوم میگردید در صورتیکه قبیله خزرج و بنى هاشم و مسلمین سایر شهرهاى اسلامى مانند مکه و نجران و یمن و غیره از آن بى خبر بودند و گروهى از صحابه نیز با ابو بکر بیعت نکردند چنانکه یعقوبى در تاریخ خود مینویسد :قد تخلف عن بیعة ابى بکر قوم من المهاجرین و الانصار و مالوا مع على بن ابیطالب (2) .خود حضرت امیر علیه السلام در اینمورد بابو بکر خطاب کرده و فرماید:
فان کنت فى الشورا ملکت امورهم
فکیف بهذا و المشیرون غیب
یعنى اگر تو در شوراى سقیفه صاحب امور مردم شدى این چه جور شورائى بود که مشورت کنندگان غایب بودند.
جریان امور در سقیفه به بلوا و توطئه و تبانى بیشتر شبیه بود تا بیک شوراى حقیقى زیرا ابو بکر و عمر و ابو عبیده قبلا نقشه آنرا طرح کرده بودند که خلافت را از دست بنى هاشم خارج سازند و به ترتیب آنرا تصاحب نمایند چنانکه عمر هنگامیکهشوراى شش نفرى را تشکیل میداد گفت اگر ابو عبیده زنده بود خلافت حق او بود و این قول تنها از محققین شیعه نیست بلکه علماى معتزله مخصوصا ابن ابى الحدید بدین مطلب اشاره کرده حتى پرفسور لامیس مستشرق معروف نیز پس از تحقیقات زیاد وجود چنین قرار داد محرمانه قبلى را تأیید کرده است بنا بر این اسم این اجماع را که دستاویز اهل سنت است نمیتوان شورا گذاشت که عده معدودى در یک محل سر پوشیده جمع شوند و با جدال و هیاهو یکى را بخلافت انتخاب کنند در صورتیکه اگر هم واقعا میخواستند بوسیله آراء مردم کسى را انتخاب نمایند لازم بود همچنانکه در عصر حاضر در کشورهاى جهان مرسوم است قبلا روز تشکیل شورا را باطلاع همگان میرسانیدند اگر چه اصل موضوع یعنى انتخاب امام از اختیار و صلاحیت شوراى حقیقى هم خارج است.
ثانیا فرض کنیم که این اجتماع،شوراى حقیقى بود و واقعا هم بارى انتخاب خلیفه تشکیل شده بود!
آیا کسى که براى این امر خطیر و مهم انتخاب میشود نبایستى نسبت بسایر مسلمین از نظر صفات روحى و ملکات نفسانى و سجایاى اخلاقى امتیاز و فضیلتى داشته باشد؟
ما از اهل سنت مىپرسیم چه کسى افضل و بهتر امت بود؟
آیا در شجاعت و سخاوت و قضاوت و حکمت و علم و عدل و تقوى و سایر صفات عالیه مقدم بر على علیه السلام کسى وجود داشت؟مگر مورخین و محدثین عامه نقل نمیکنند که پیغمبر صلى الله علیه و آله فرمود:اعلمکم على،افضلکم على،اعدلکم على،اقضاکم على،اتقیکم على و هکذا ...پس با بودن تمام این صفات در وجود على علیه السلام چرا دیگرى را انتخاب کردند؟مگر خود ابو بکر بروایت غزالى و ابن ابى الحدید و دیگران بالاى منبر نگفت:اقیلونى و لست بخیرکم و على فیکم.یعنى مرا رها کنید در حالیکه على در میان شما است من بهترین شما نیستم . (3) بفرض اینکه براى جانشینى آنحضرت نصى هم وجود نداشت افضلیت او بر تمام مسلمین کافى بود که از طریق شورا هم که باشد او را براى خلافت انتخاب کنند چنانکه ابن ابى الحدید گوید :انه (على علیه السلام) کان اولى بالامر و احق لا على وجه النص بل على وجه الافضلیة فانه افضل البشر بعد رسول الله و احق بالخلافة من جمیع المسلمین (4) .
یعنى على علیه السلام بامر خلافت سزاوارتر و احق بود نه از جهت نص بلکه از نظر افضلیت زیرا او پس از رسول خدا صلى الله علیه و آله افضل تمام بشر بوده و بمقام خلافت از تمام مسلمین احق بود.
حال در این قضیه عقل سلیم چه حکم میکند؟آیا کسى را باید انتخاب کرد (ابو بکر) که میگوید اگر در گفتار و کردارم خطا کردم مرا رهنمائى کنید یا على علیه السلام را که میفرماید من در میان شما باحکام قرآن فتوا میدهم و در میان مسیحیان باحکام انجیل و در بین یهود باحکام توراة بطوریکه اگر خداوند این کتابها را بنطق آورد حکم و فتواى مرا تصدیق میکنند (5) .
خلیفه مسلمین باید در درجه اول یک رهبر و فرمانده خوبى باشد و عجز و ترس و لرز در دل و قلب او وجود نداشته باشد در اینصورت آیا ابو بکر و عمر را باید انتخاب کرد که بقول ابن ابى الحدید و سایر علماى عامه در احد و خیبر و حنین و سایر جنگها فرار کردند یا على علیه السلام را که یکتنه در برابر سیل دشمن ایستادگى کرده و صدها قهرمان رزمنده را بخاک و خون کشید و با شمشیر آتشبار خود دین اسلام را بر پا نمود و مسلما اگر آنحضرت نبود اسلام با شکست قطعى مواجه میشد چنانکه ابن ابى الحدید گوید:
الا انما الاسلام لو لا حسامه
کعفطة عنز او قلامة حافر (6)
در غزوه خندق عمر اصرار داشت که پیغمبر صلى الله علیه و آله با مشرکینمکه صلح کند و میگفت عمرو بن عبدود فارس یلیل است و با او نمیتوان جنگید و بجاى اینکه در صدد دفع دشمن باشد از ترس عمرو بمدح او مىپرداخت و روحیه مسلمین را ضعیف میکرد امام على علیه السلام نه تنها آن فارس یلیل را بخاک هلاکت افکند بلکه خلوص نیتى از خود نشان داد که پیغمبر فرمود پاداش ضربت على در روز خندق از اجر عبادت ثقلین افضل است.
و عجب اینکه خود عمر به ترسوئى خود و شجاعت على علیه السلام اقرار کرده و در حضور چند نفر به سعید بن عاص که پدرش در جنگ بدر بدست حضرت امیر کشته شده بود اعتراف میکند که من در آنروز میخواستم پدرت را بکشم ولى دیدم او چنان براى قتل و کشتار تلاش میکند مثل اینکه گاوى با شاخش حمله مىنماید و از شدت خشم دو طرف دهانش مانند قورباغه کف کرده بود چون او را بدینحال دیدم ترسیدم و از پیش او گریختم و او بمن گفت اى پسر خطاب کجا میگریزى؟در اینحال على بر او حمله کرد و بخدا سوگند هنوز از جایم تکان نخورده بودم که او را بقتل رسانید (7) .باز هم از اهل تسنن مىپرسیم که آیا براى جانشینى پیغمبر کسیکه مثل عمر بیسواد است (و میگوید همه شما از من داناترید حتى زنهاى پرده نشین) باید انتخاب شود یا،على علیه السلام که میفرماید:سلونى قبل ان تفقدونىـان ههنا لعلما جما. (8) در سایر صفات و شرایط لازمه نیز احدى را با آنحضرت یاراى مقایسه و برابرى نیست و این خود دلیل بر خلافت و ولایت اوست چنانکه خلیل بن احمد بصرى گوید:احتیاج الکل الیه و استغنائه عن الکل دلیل على انه امام الکل.یعنى نیازمندى همگان باو و بى نیازى او از همه،دلیل بر اینست که او امام و پیشواى همه مردم است.
اهل سنت در اینجا از پاسخ در مانده شده و هیچگونه راه فرارى ندارند جز اینکه میگویند على علیه السلام جوان بود و چون عده زیادى را در غزوات کشته بود لذا افکار عمومى آنزمان مخالف با خلافت او بود اما ابو بکر مرد مسنى بوده و مردم نیز از او راضى بودند.حقیقة چه سخن مضحکى است؟
اولا کثرت سن که دلیل امتیاز نیست ثانیا اگر زیادى سن را ملاک خلافت بدانیم اشخاص دیگرى هم بودند که از ابو بکر مسنتر بودند حتى پدر ابو بکر ابو قحافه در قید حیات بود و نوشتهاند که وقتى خلافت ابو بکر را بابى قحافه تبریک گفتند گفت چگونه پسر من از میان همه صحابه پیغمبر خلیفه شده است؟گفتند براى اینکه سنش بیشتر از دیگران بود گفت با این حساب من که پدر او هستم بدینکار از او سزاوارترم!
بعضى از مورخین نوشتهاند که خود ابو بکر بپدرش که در آنموقع در مکه بود نامهاى باین عنوان نوشت که از ابى بکر خلیفه رسول خدا بسوى پدرش ابى قحافه بدان که مردم جمع شدند و مرا بعلت زیادى سن بخلافت برگزیدند!!
ابو قحافه در جواب نوشت پسرم تو در این یک سطر نامه سه جا لغزش پیدا کردهاى اول اینکه نوشتهاى خلیفه رسول خدا در حالیکه رسول خدا ترا خلیفه نکرده است.دوم نوشتهاى مردم مرا بخلافت برگزیدند و این سخن با گفتار اولى تو تناقض دارد،سوم نوشتهاى که این انتخاب بجهت زیادى سن من بوده است در اینصورت من بخلافت از تو سزاوارترم چون از نظر سن پدر تو هستم (9) .
ثالثا شخص جوان براى این مورد توجه براى خلافت نیست که در اثر کمى سن و عدم تجربه ترسو میشود،خام و ناپخته است،حریص مال و نادان است،گرم و سرد روزگار را نچشیده و آن تجربه و دانائى پیر را ندارد.
اما در صورتیکه خود اهل سنت اقرار میکنند که على اعلم و اشجع و اسخىو اتقى است دیگر چه جاى نقص باقى میماند؟در اینصورت جوانى نه تنها براى على علیه السلام نقص نبود بلکه موجب اولویت خلافت وى هم میباشد زیرا آنحضرت جوان بود انرژى و نیروى بیشترى داشت و میتوانست فعالیت زیادترى بکند یعنى اگر همان صفاتى را که على علیه السلام داشت بفرض محال ابو بکر هم دارا بود باز حق تقدم با على علیه السلام بود زیرا فعالیت و مبارزه و پشتکار او بعلت جوانى بیشتر بود و امت اسلامى را بهتر میتوانست رهبرى کند.
رابعا این سخن که افکار عمومى بعلت قتل و کشتار على علیه السلام در جنگها موافق با خلافت او نبود حرفى است بسیار پوچ و بى منطق زیرا آنحضرت کسى را بخاطر اغراض شخصى نکشته بود بلکه قتل و کشتار او در غزوات صرفا در راه خدا و براى پیشرفت دین و اعلاى کلمه توحید بود.
خامسا علت انتخاب ابو بکر را بخلافت در آن شوراى کذائى پس از گفتگو و بحث و جدال قرابت و مصاحبت پیغمبر صلى الله علیه و آله دانستند و مهاجرین با این استدلال انصار را پاسخ گفتند اگر ملاک خلافت قرابت پیغمبر بود باز جاى این سؤال است که چرا على علیه السلام را انتخاب نکردند که هم جزو صحابه بود هم قرابت سببى داشت و هم نسبى و هم بحکم آیه السابقون السابقون اولئک المقربون اول کسى است که دعوت پیغمبر را پذیرفته و باسلام گرویده است چنانکه خود آنجناب فرماید:سبحان الله اتکون الخلافة بالصحابة و لا تکون بالصحابة و القرابة .آنگاه بابو بکر خطاب کرده و فرماید:
و ان کنت فى القربى حججت خصیمهم
فغیرک اولى بالنبى و اقرب.
پىنوشتها:
(1) ممکن است هر دو نفر در ادعاى خود دروغگو باشند یعنى خانه بهیچیک تعلق نداشته و رئیس و مدیر کارخانه و شرکت هیچیک از آنها نباشد بلکه شخص ثالثى باشد اما صادق بودن هر دو محال است و این همان ضدین است که از نظر منطق اجتماعشان محال و ارتفاعشان امکان پذیر میباشد.
(2) گروهى از مهاجرین و انصار از بیعت ابوبکر تخلف کردند و بعلى علیه السلام رو آوردند،آنگاه از عدهاى مانند سلمان و زبیر و عمار و اباذر و مقداد و عباس بن عبد المطلب و دیگران نام مىبرد.
(3) امام من سلونى گفت امام تو اقیلونى دو لفظ است این و زین منطق توان بشناخت هر یک را
(4) شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید جلد اول.
(5) ینابیع المودة ص 74
(6) ترجمه این بیت و ابیات دیگرى از قصیده خامسه در صفحات قبلى نگاشته شده است
(7) ارشاد مفید جلد 1 باب 2 فصل 20 حدیث 4
(8) علماء و مفسرین عامه مانند زمخشرى و سیوطى و دیگران نوشتهاند که روزى عمر گفت هر کس مهر زنان را زیادتر از چهار صد درهم بکند آن زیادتى را میگیرم و به بیت المال میدهم زنى از پشت پرده صدا زد اى عمر سخن تو خلاف قول خداست که(در سوره نساء) فرماید و ان اردتم استبدال زوج مکان زوج و اتیتم احدیهن قنطارا فلا تأخذوا منه شیئا.عمر درمانده و مبهوت شد و گفت کلکم افقه من عمر حتى المخدرات فى الحجال.
(9) پیغمبر شناخته شده جلد 1 ص 110 نقل بمعنى.